سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکیبایى دو گونه است : شکیبایى بر آنچه خوش نمى‏شمارى و شکیبایى از آنچه آن را دوست مى‏دارى . [نهج البلاغه]
کوی نیکنامی
 
سر کار بودیم

«پرسنلی کجاست؟»
با دست اشاره می‌کند!
«بنده‌ی خدا لاله! کجا این‌طور شدی؟»
با اشاره می‌فهماند که در جبهه! در اثر موج انفجار!
می‌روند و پرسنلی را پیدا نکرده بر می‌گردند.
«پیدا نکردیم!»
«احمق‌ها! اَ اَ اَ یعنی میدون! اُ اُ یعنی پرچم جلوشه!»
«سر کار بودیم»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/1/23:: 9:54 صبح     |     () نظر
 
جونم آزاد

-        یک کم راجع به زندگی‌مون صحبت کنیم!

-        چی بگیم؟ دو پرنده‌ی عاشقیم که به هم رسیدیم!

-        راست می‌گی! ولش کن!

-        آقای قاضی تا آخر عمرم هم نمی‌تونم این‌همه سکه رو بدم!

-        مهرم حلال، جونم آزاد!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/12/23:: 9:22 صبح     |     () نظر
 
صفر

کم مانده بود که کودک از تشنگی بمیرد. آب در انحصار دشمن بود.

پدر او را روی دست به دشمن عرضه کرد که نمره‌ی انسانیت آنها در تاریخ صفر شود.

فرمانده‌ی سپاه دشمن به خبره‌ترین تیرانداز گفت:«بزن پیش از آن‌که دل کسی بلرزد!».

طوری زد، که سر کودک بر پوست گردنش آونگ شد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/12/23:: 8:56 صبح     |     () نظر
 
یک جو معرفت

او نباید بفهمد که ما با حداقل امکانات زندگی می‌کنیم. آن‌قدر پیش او خدا را شکر کرده‌ایم که فکر می‌کند ما حداقل یک‌بار در شبانه روز مرغ و مسمّا می‌خوریم. لازم نیست که او بداند ما فقط حدود دو کیلو برنج و کمی سویا در منزل داریم.

خیلی هم برای ما عزیز است. باید هر چه در توان داریم دریغ نکنیم. در گذشته که وضع مالی ما خیلی بهتر از امروز بود، هروقت مهمان ما می‌شد با اشتها غذا می‌خورد و بعد از غذا تشکر می‌کرد که هیچ‌وقت این‌همه غذا به این خوشمزگی یک‌جا نخورده! این‌بار چه خواهد گذشت!

از وقتی فهمیدم که دارد می‌آید تا الان مرتب دارم با خودم کلنجار می‌روم. نه روی قرض کردن از کسی را داریم و نه کسی ما را می‌شناسد که بخواهد به ما قرض بدهد. نه در کیف من پولی هست و نه در جیب شریک زندگی‌ام. آخرین پنجاه تومانی را هم که هفته‌ی گذشته از لای قرآن برداشتم.

یک‌بار دیگر کتابها را تورق می‌کنم. شاید چیزی در لای آنها بیابم. اما چیزی گیر نمی‌آید. ای کاش به جای این‌که او زنگ بزند و بگوید که فردا دارم می‌یام، ما زنگ زده بودیم و برای یک‌وقت دیگر دعوتش می‌کردیم.

حوالی نه صبح بود که خانم یکی از همسایه‌ها مقداری پوست و بال مرغ را در یک پلاستیک ریخته بود و در خانه‌مان را زد. آن‌را داد تا برای سگ بیچاره‌ای که زیر راه‌پله‌ی آپارتمان‌های در حال ساخت، هفت‌تا بچّه به دنیا آورده بود، ببریم.

آن سگ که بی صاحب بود، می‌رفت توی شهر دور می‌زد و گرسنه نزد بچّه‌هایش بر می‌گشت. بچّه‌ها کاری نداشتند که او چیزی خورده یا نه. آنها که به این چیزها کاری نداشتند. فقط غذا را در پستان مادر مفلوک خود جستجو می‌کردند. وقتی هفت‌تایی روی پستان مادرشان می‌ریختند و شیره‌ی جانش را می‌مکیدند، انگار او بی‌هوش می‌شد. قادر نبود چشمانش را باز کند. اما دست بردار نبودند.

اوّلین بار که شوهرم موضوع این سگ را مطرح کرد وقتی بود که غذایمان را خورده بودیم و کمی زیاد آمده بود. صبح که خواست سرکارش برود باقی‌مانده غذا را به او دادم تا برای آن حیوان ببرد. داستان این حیوان را برای همسایه‌ها گفته بودم تا اگر چیزی داشتند برای آن حیوان بفرستند.

فکر وخیال لحظه‌ای دست از سرم بر نمی‌دارد! آبرویمان پیش مهمان عزیزمان می‌رود. از بس مصنوعی برخورد کرده‌ایم، کسی باور نمی‌کند که نیازمند باشیم. برای لحظاتی به غذایی که برای آن حیوان حواله شده بود طمع کردم. با خودم گفتم:« ما که واجب‌تریم! آبروی ما اگر حفظ شود، کمتر از غذا دادن به آن حیوان نیست!».

شوهرم کمی دیرتر از ظهر به خانه می‌آمد. پیش از آمدنش نمازم را خواندم. از شما چه پنهان در تمام طول مدّت نماز ظهر و عصرم به تصاحب غذای آن حیوان فکر کردم. نفهمیدم کی نمازم تمام شد! فقط آنچه به دست آوردم این بود که نباید حق آن حیوان را تصاحب کنم. لابد خدایی که آن سگ بیچاره را فراموش نکرده ما را هم می‌بیند! لابد می‌خواهد ما را در شرایط سخت امتحان کند. از بین بردن حق آن سگ یعنی رد شدن در امتحان!

همین‌که شوهرم از در وارد شد و چشمش به کمی بال و پوست مرغ افتاد، پرسید:« اینها رو از کجا آوردی؟ بدجنس! تو همیشه یک چیزی رو قایم می‌کنی که توی روز مبادا آبروی شوهرت رو بخری! از صبح تا حالا چندبار به جای این‌که چکش رو روی قلم بزنم، روی دستم زدم! یک لحظه نتونستم قصه‌ی مهمونی فردا رو فراموش کنم!».

گفتم:« نه عزیزم! این روزی اون سگه‌است! خدا حواله کرده! احتمالاً برای ما هم حواله می‌کنه! هنوز دیر نیست! منتظر فرج می‌مانیم. حالا هم برو اون لباس‌هات رو در بیار و بنشین تا برات چای بیارم.».

خودم هم مشغول آماده کردن غذا شدم. جمله‌ی «منتظر فرج می‌مانیم» برای خودم هم شوکی شد. در حال آماده کردن غذا، با خودم فکر کردم که وقتی شوهرم ناهار خورد و رفت دنبال کارش، از نو نماز ظهر و عصرم را می‌خوانم و بعدش دعای فرج را. اگرچه خدا می‌بیند، اما من که از او نخواسته‌ام.

ناهارمان مقداری ماکارونی با سویا بود. در این چندوقته بهترین غذای ما همین بوده. حتی اگر کسی سرزده به منزلمان آمده، اندر محاسن ماکارونی با سویا داد سخن داده‌ایم. حقیقتش طوری بدنمان به ماکارونی عادت کرده که اگه چیز دیگری بخوریم، صدای قاروقور معده‌مان در می‌آید.

بعد از غذا شوهرم سر کارش رفت. وضوی شادابی گرفتم. سجاده‌ام را پهن کردم. نتوانستم به نماز بایستم. اشکم از کاسه‌ی چشمم فرار می‌کرد و روی گونه‌های زردم که حالا دیگر کمی به آبی می‌زد، راه افتاده بود. روی سجاده کمی نشستم. سعی کردم، هرطور شده، خدا را برای خدا بودنش عبادت کنم، نه برای این‌که ماکارونی را تبدیل به برنج صدری کنه.

بالاخره غالب شدم. رو به قبله ایستادم. اصرار داشتم که فقط با خدا حرف بزنم. نه از فقر و فلاکتی که دامن‌گیرمان شده، بلکه به خاطر خدایی‌اش. به خاطر این‌که اسباب افتخار خدا را در برابر فرشتگانش به تماشا بنشینم. ذهنم مرتب کار را خراب می‌کرد. از هرجا که مشکل درست شده بود، دوباره بازسازی می‌کردم.

به هر زحمتی بود، نماز را تمام کردم و دعای الهی عظم البلا را با تمام وجودم زمزمه کردم. تمام بندها را از سر راه اشک برداشتم. حالا دیگر قطره قطره نازل نمی‌شدند. رودخانه‌ای شده بودند با بستری به پهنای صورتم.

هرچه سویا در منزل دارم، خیس می‌کنم. چندبار آیت الکرسی بر آن می‌خوانم. برای آشپزی وضو می‌گیرم. در حال جوشاندن برنج از حفظ دعای توسّل می‌خوانم و سعی می‌کنم که اشکم داخل غذا نریزد. آبروی شوهرم و خودم را حفظ کن ای خدای ارحم الراحمین!

شوهرم زودتر از هر روز به خانه آمد. کمی به من دلداری داد. گفت:« تو اینقدر آشپز خوبی هستی که حتی از بی‌کیفیت‌ترین مواد؛ بهترین غذا را درست کنی!». نگاهی به چشمانم انداخت و سرخی چشمانم را به رخم کشید. گفت:« تو هنوز نتونستی خدا رو اون‌جوری که باید بشناسی!».

گفتم:« برای چی این حرف رو می‌زنی؟».

گفت:« چشم‌هات دارن داد می‌زنن! معلومه از وقتی من رفته‌ام تا حالا یک‌سره گریه کرده‌ای!».

نمی‌شد موضوع را از محرمم مخفی نگه دارم. گفتم:« معلومه گریه کردم؟».

گفت:« هر آدم کوری هم الان چشمش بهت بیفته می‌فهمه!».

به‌طرف دستشویی رفتم. وقتی توی آینه نگاه کردم، از خدا و شوهرم خجالت کشیدم. کمی با من شوخی کرد و خندیدیم. خنده‌ای همراه با بغض. نمی‌خواستم محرمم از عمق ناراحتی‌ام اطلاع پیدا کند. آخر او از صبح زود تا به الان مدام چکش زده و کار کرده. او کم‌تر از من ناراحت نیست. نباید بیشتر از این ناراحت شود.

سری به حیاط زدم و هوایی تازه کردم. نسیم خنک پاییزی صورتم را که هنوز کمی رطوبت داشت، نوازش داد. دستانم را هر چه می‌توانستم باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم. هوای تازه مثل آب سردی که روی بدن گرم جریان پیدا کند، در مجاری تنفسی‌ام جریان پیدا کرد. محو تماشای قطعات ابری شدم که آسمان را پوشش داده بودند و به سرعت شنا می‌کردند.

صدای شوهرم مرا به خود آورد. وارد شدم. از منظر تازه‌ای به دستان شوهرم خیره شدم. به‌طوری که متوجّه‌ی نگاهم شد. فکر کرد چه چیز عجیب و غریبی در دستانش دیده‌ام که این‌طور نگاه می‌کنم. با قدم‌های آهسته و با تمرکز به طرفش رفتم. رو به رویش نشستم و دست بردم که دستانش را بگیرم. جا خورد و دستش را کشید.

درحالی که پشت و روی دستش را نگاه می‌کرد، پرسید:« چیزی شده؟».

گفتم:« دست‌هات رو بهم بده! می‌خوام ببوسم. دست‌هایی رو که برای تأمین معاش خانواده از صبح تا شام بلادرنگ کار می‌کنند. می‌خوام کاری رو بکنم که پیغمبر کرد!».

هرطوری بود، دستان زمختش را گرفتم و بوسیدم. پشت دستش را به صورت و چشمانم مالیدم. اگر این‌کار را نمی‌کردم چطور باید خستگی‌اش در می‌رفت. باید با الفاظ به او می‌فهماندم که به او افتخار می‌کنم. اما این‌طوری او تمام ناگفته‌های مرا هم حس می‌کرد. خنده‌ای که از سر رضایت روی لب‌های او نشست تا قیامت فراموشم نمی‌شود.

به سجاده برگشتم. نماز مغرب و عشا را با آرامش کامل به جا آوردم. خدایا! آبروی شوهرم را حفظ کن. او همه‌ی تلاش خود را برای تأمین معاش ما کرده است. اگرچه طلب زیادی دارد اما دستش خالی است. نگذار او خجالت بکشد. آمین

شب را هم به صبح رساندیم. مرتب من به او دلداری دادم و او به من. صبح باز هم طبق روال از زیر قرآن ردش کردم. کم‌کم باید پخت غذا را شروع می‌کردم. برنج را از وقت نماز صبح خیس کرده بودم. همه‌ی سویای موجود در خانه را خیس کردم. کمی هم ادویه زدم تا معطر شود. برنج را که آبکش کردم، با ذکر بسم الله و خواندن آیه‌الکرسی لایه لایه در قابلمه ریختم.

روی صندلی نشستم. چشم ظاهری‌ام به قابلمه بود. چشم دلم به آسمان. آرزو می‌کردم که مهمان عزیز ما از آنچه برایش پخته‌ام خوشش بیاید. راز و نیازی هم با خدا داشتم.

خدای مهربان! بارها شنیده‌ایم که گفته‌اند:« مهمان هر که باشد؛ در خانه هرچه باشد.». ای خدا تو به میوه‌های مختلف طعم‌های متفاوت می‌دهی. به هر چیزی مزه‌ای می‌بخشی که به ذائقه‌ها خوش می‌آید! من با هرچه داشتم به صحنه آمده‌ام، بقیّه‌اش با توست. آبروی شوهرم را حفظ کن! آمین.

ساعت ده نشده شوهرم به منزل آمد. با کمک هم منزل را به بهترین نحو نظافت کردیم. چیزهای اضافه‌ای که در هال بود برداشتیم. پشتی‌ها را مرتب کردیم. شوهرم جارو را برداشت و جلوی در حیاط را هم تمیز کرد و آبی پاشید. آخر مهمانمان خیلی عزیز بود.

حوالی ساعت یازده و نیم با صدای زنگ با هم به‌طرف در رفتیم. خودش بود. آخر ما که در این شهر غریب کسی را نداشتیم. تازه او عادت داشت دوبار کلید زنگ را فشار بدهد. با عزت و احترام او را به داخل دعوت کردیم.

همین‌که وارد شد، نفس عمیقی کشید و گفت:« چه بوی خوبی! می‌دونین برای این‌که امروز بتونم خوب غذا بخورم سه‌روزه که روزه گرفتم!». هر سه خندیدیم.

شوهرم گفت:« با این حساب غذای ما کلی زیاد می‌یاد! ما فکر می‌کردیم که وقتی می‌خوای خونه‌ی ما بیای حداقل یک هفته که روزه می‌گیری!». باز هم هر سه خندیدیم.

در دل من غوغایی به پا بود. بعد از این‌که برای دقایقی دوزانو به احترام او نشسته بودم از جا بلند شدم و به‌طرف آشپزخانه رفتم. اوّلین سری چای را که کمی دارچین به آن زده بودم، برای هر سه‌مان ریختم و آوردم.

بازهم صدای به‌به و چَه‌چَه تازه‌وارد بلند شد. توی دلم خدا را شکر می‌کردم که الحمدلله جوّ مثبت است. هنوز آخرین جرعه‌ی چای را در دهانش نریخته بود که گفت:« نمی‌خواین ناهار بیارین؟ دارم از گرسنگی هلاک می‌شم!».

چشمی گفتم و رفتم روغن داغ کنم. همسرم سفره را باز کرد و مخلّفاتی را که از قبل حاضر کرده بودم، روی آن چید. بشقاب‌ها را مرتب کرد و دیس برنج را از جا برداشت و به‌طرف سفره رفت. از پشت‌سرش خودم را به سفره رساندم. مؤدب نشستم و شروع کردم به تعارف کردن. کف‌گیر اولی و دومی و سومی و چهارمی را شوهرم توی بشقابش ریخته بود که دستش را گرفت و گفت:« فعلاً کافیه! می‌دونین که من توی خونه‌ی شما تعارف نمی‌کنم. خونه‌ی شما رو مثل خونه‌ی خودم می‌دونم. اجازه بدین لازم شد خودم بریزم!».

بسم‌اللهی گفت و شروع به خوردن کرد. هر سه با اشتها غذا خوردیم. اما مهمان عزیز ما چند قاشق که می‌خورد، یک‌بار از خوشمزگی آن تعریف و تمجید می‌کرد. در طول غذا خوردن هم، خاطرات زیادی از غذاهای خوشمزه‌ای که در گذشته در خانه‌ی ما خورده بود با آب و تاب گفت و خندیدیم.

بعد از این‌که سیر شدیم و دست از غذا کشیدیم منتظر اظهار نظر همیشگی او بودم. گفت:« مدّت‌ها بود که این‌همه غذای پرگوشت، اون هم به این خوشمزگی یک‌جا نخورده بودم.».

شوهرم ابتدا و من بعد از او گفتیم:« نوش جونتون! قابل شما رو نداشت. خیلی بزرگواری کردین که به ما سر زدین. می‌دونین که چند وقته خونه‌ی ما نیومده بودین؟».

کمی از مشکلاتش گفت. دستش رفت به‌طرف جیب بغلش. پاکتی را در آورد و جلوی شوهرم گذاشت. من اجازه گرفتم و شروع کردم به جمع کردن بشقاب‌ها و سفره. حرف‌هایی که بین او و همسرم می‌گذشت می‌شنیدم. او داشت عذرخواهی می‌کرد که تا به حال نتوانسته قرضی که گرفته بوده است پس بدهد.

شوهرم پاکت را به‌طرف او سُر داد و گفت:« قابلی نداره! اگه نیاز دارین برش دارین! ما شکر خدا خیلی مشکلی نداریم!».

گفت:« دیگه فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی تأخیر داشته‌ام. هفت سال پیش بود که شما دویست هزار تومان به من قرض دادین! قرار بود وقتی تونستم برگردونم. حالا خدا وُسعش رو داده. دیگه بی انصافیه که برنگردونم. اصلاً برای همین اومدم. نمی‌خواستم بیشتر از این شرمنده‌ی شما بشم.».

همسرم تشکر کرد و بسته‌ی پول را به‌طرف من دراز کرد. از دستش گرفتم و روی لبه‌ی کمد گذاشتم. چای را خوردند و کمی استراحت کردند. بعد هم با عزت و احترام بدرقه‌اش کردیم. هرچه اصرار کردیم که بیشتر بماند قبول نکرد.

مثل کسی که دیده باشد یک بچّه‌ی خردسال آمده روی لبه‌ی بالکن طبقه‌ی دهم یک آپارتمان و کم مانده بیفتد ولی به طور غیر منتظره‌ای به عقب برگشته، نفسم را که حبس کرده بودم، یکباره بیرون دادم. با شوهرم رو به خدا تشکر کردیم.

هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که در منزل را زدند. از پشت اف‌اف پرسیدم:« کیه؟».

صدای دختر کوچک یکی از همسایه‌ها بود که گفت:« حاج‌خانم! گوشت قربونی آوردم!».

جلوی در رفتم. گوشت را از او گرفتم و تشکر کردم. دو نفر دیگر از همسایه‌ها هم بعد از آن گوشت قربانی آوردند. هر کدام کمتر از نیم کیلو!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/9/27:: 9:4 صبح     |     () نظر
 
ترجمه مناجات یوشع ابن نون

خدایا چگونه بخوانمت درحالی که عصیانت را کرده‌ام؟ و چگونه نخوانمت که دوستت دارم و محبّت تو در دل من است. خدایا تو عطا کننده‌ای و من اسیر خطاهای خویشم. من اسیر جرم‌هایی هستم که مرتکب شده‌ام و در گرو آنهایم.

الهی! چه تنگ است راه بر کسی که مونسش نیستی. اگر مرا به گناهانم مؤاخذه کنی، تو را به عفوت مؤاخذه می‌کنم. اگر مرا به گناهان پنهانم مؤاخذه کنی، تو را به کرمت مؤاخذه می‌کنم.

خدایا! اگر مرا به آتش داخل کنی، به اهل آتش خواهم گفت که شهادت به یگانگی تو و رسالت محمّد ابن عبدالله(صلی‌الله علیه و آله) وحقانیت امیرالمؤمنین داده‌ام.

خدایا! طاعت من تو را خوشحال می‌کند و معصیتم به تو ضرر نمی‌زند.

خدایا! آنچه تو را خوشحال می‌کند به من بده و از آنچه به تو ضرر نمی‌زند در گذر. یا ارحم‌الراحمین.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/7/27:: 10:27 عصر     |     () نظر
 
الله اکبر

تا صدای سوت خمپاره را شنیدیم، روی زمین خوابیدیم. کمی دورتر از ما به زمین خورد و منفجر شد. هر دوی ما با ترکش همان گلوله‌زخمی شدیم. من فریاد زدم:« آخ!».

او فریاد زد:« الله اکبر!». راهمان را با همین فریادهای کوتاه نشان دادیم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/5/26:: 7:18 صبح     |     () نظر
 
چه درسی ؟
برایم تکراری شده بود. هر روز صبح باید این مسیر را می‌رفتم و شب بر ‏می‌گشتم. من بودم و قاطرم. مسیر هر روزه یک جاده‌ی مال‌رو در دامنه‌ی ‏کوه‌های شیلی بود. حقیقتش را بخواهید برای بررسی وضعیت عراقی‌های مستقر ‏در پشت کوه می‌رفتم.‏
چندتا سنگ کنار هم چیده بودم و از بین آنها رفت و آمد عراقی‌ها را کنترل ‏می‌کردم و با بی‌سیم گزارش می‌دادم. تعداد سنگرها، تعداد نفرات هر سنگر، ‏نوع سلاح‌هایی که دیده می‌شدند، سرکشی فرماندهان عراقی را که وقتی ‏می‌آمدند، ولوله راه می‌افتاد، مسیرهای رفت و آمدشان و خیلی چیزهای دیگر.‏
یک روز به خودم گفتم:« کی گفته که هر روز از همین مسیر برم؟ می‌تونم راه ‏میان‌بر رو برم! هم زودتر می‌رسم و هم کمتر خسته می‌شم.».‏
افسار قاطر در دستم بود و با توجه به شناختی که از منطقه پیدا کرده بودم، مسیر ‏دیگری را در پیش گرفتم. قاطر را بیشتر برای این با خودم می‌بردم که زحمت ‏حمل آب و نان و زیر انداز و بعضی چیزهای دیگر را از دوشم بر دارد. ‏هیچ‌وقت برای سواری از آن حیوان استفاده نمی‌کردم. نمی‌خواستم آمادگی ‏بدنی‌ام را از دست بدهم.‏
در مسیر جدید، به اطرافم توجهی نداشتم که چه علف‌های سبز و شادابی وجود ‏دارد. اما قاطر من خیلی زود به چرا مشغول شد. تلاشم در کشیدن قاطر بی‌نتیجه ‏ماند. او زودتر از من متوجّه‌ی علوفه‌ی تازه شده بود. یکی دو بار روی سرش ‏فریاد زدم و افسارش را به شدت کشیدم. یکی دو قدم ‌آمد و دوباره مشغول ‏چریدن ‌شد. بار سوم که افسارش را کشیدم، جوابم کرد و از جایش نجنبید. هر ‏چه عصبانیت به خرج دادم فایده نکرد. مستأصل شدم. در حالی‌که افسارش را ‏در دست داشتم، دو زانو روبه‌رویش نشستم. کمی به زبان خودم حرف زدم. مثل ‏مادر بچّه مرده دستم را به سینه ‌زدم و التماس ‌کردم، اما بی انصاف از جا نجنبید.‏
به خودم آمدم. می‌خواست به من بگوید:« فلانی! شما هم اگه به آلاف و علوف ‏دنیا بچسبین، به هدف نمی‌رسین.».‏



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/30:: 7:3 عصر     |     () نظر
 
چطور من از بچّه‌ام دل بکنم؟

لوله‌ی خودکار را روی لب‌هایش گذاشته بود و با دست راستش میله‌ی آن را به انتهای لوله می‌کشید. خانم منشی ‏نسبت به کار امیرعلی کنجکاو شد. ابروانش را بالا انداخت و گفت:«چکار می‌کنی خاله‌جون؟».‏
نگاه پسرک به طرف خانم منشی لغزید. لوله را از روی لب‌هایش برداشت و گفت:«اگه بگم دعوام می‌کنی؟».‏
منشی گفت:«برای چی دعوات کنم؟ مگه چکار می‌کردی؟».‏
بلند شد و رفت روی صندلی خالی کنار پسرک نشست. دست‌های پسرک را توی دستان صمیمی‌اش گرفت و ‏گفت:«اینها رو نکن توی دهنت، مریض می‌شی!».‏
امیرعلی پرسید:«می‌خوای من‌و بژنی؟».‏
گفت:«برای چی بزنمت؟ مگه کار بدی کردی؟».‏
رنگ بچه مثل مهتاب شد و گفت:«هَلوقت این کالو می‌کنم، بابام من‌و می‌ژنه! می‌گه دالی ادای من‌و دَل ‏می‌یالی.».‏
پرسید:«مگه اون چکار می‌کنه که تو اداش‌و در می‌یاری؟».‏
گفت:«بافول می‌کشه و پوف می‌کنه تو شولَتَم.».‏
هنوز دستانش در دست منشی بود. رنگش لحظه به لحظه سفیدتر می‌شد. خانم منشی احساس کرد که ‏دست‌های کوچک امیرعلی دارد داغ می‌شود. ‏
امیرعلی با کمی تقلا دست راستش را از دست منشی در آورد و به طرف صورتش برد و گفت:«خواشتم مشِ ‏بابام بافول بکشم، شوختم.».‏
نگاه منشی متوجه‌ی محل سوختگی شد. خط تیره‌ای به طول حدود سه سانتیمتر کنار چانه‌ی بچّه. از سر ‏مهربانی انگشت سبابه‌اش را به آرامی روی محل سوختگی کشید. بعد هم با پشت دست اشکش را از گونه‌ی ‏پرگوشتش پاک کرد.‏
خواست امیرعلی را از حال و هوای پیش آمده خارج کند. دست‌های او را رها کرد و از جا بلند شد. ‏گفت:«خاله‌جون! پفک می‌خوری بهت بدم؟».‏
امیرعلی با نگاهش خانم منشی را تا پشت میز تعقیب کرد. در کشو باز شد. یک پفک بیرون آورد و به طرف ‏امیرعلی آمد. امیرعلی که دستش را به طرف منشی دراز کرده بود گفت:« ممنون!».‏
کم‌کم رنگ صورت بچّه به حالت طبیعی بر می‌گشت و بدنش خنک می‌شد. خانم منشی نمی‌خواست بیشتر از ‏این خودش را وارد ماجرایی کند که به او مربوط نیست. هر روز نظیر این صحنه با مختصر تفاوت‌هایی برایش پیش ‏می‌آمد. با مادر امیرعلی در دبیرستان زینب هم‌کلاس بود. همه‌ی صحنه‌های تشویق مادر امیرعلی در مدرسه مثل فیلم ‏از جلو چشمش می‌گذشت. یک روز به عنوان دانش‌آموز نمونه در حفظ حجاب، یک‌روز به عنوان نمونه‌ی ‏درس‌خوانی و یک‌روز به عنوان قاری قران.‏
بعد هم یادش آمد که مادر این بچّه به دانشگاه رفت او خیلی غصه می‌خورد که چرا از دوستش عقب مانده ‏است. وقتی هم فهمید که سارا درسش را در رشته‌ی علوم قرانی تمام کرده و دارد ازدواج می‌کند، خیلی خوشحال ‏شد. با خودش می‌گفت:«خوش به حال سارا. اگه این همه سختی کشید، اقلّاً شوهر خوبی گیرش اومد.». او هم فقط ‏ظاهر را می‌دید.‏
حالا امیرعلی مطمئن شده بود که کتک نخواهد خورد. کمی خودش را برای خانم منشی لوس کرد و ‏گفت:«بابام پای چشم مامانم بادمجون کاشته. ندیدی؟».‏
منشی مثل کسی که از خواب پریده باشد، پرسید:«برای چی خاله‌جون؟».‏
گفت:«مامانم نژاشت پوف کنه تو شولتم، بابام ژدش. گفت:’لوت ژیاد شده‘.».‏
خانم منشی که متوجه‌ی کبودی پای چشم سارا نشده بود، این حرف را باور نکرد. نمی‌خواست باور کند که ‏دختر موفقی مثل سارا هم ممکن است چنین وضعی داشته باشد. در این اثنا در اتاق آقای وکیل باز شد و سارا بیرون ‏آمد. به سرعت به طرف سارا رفت. کمی چادر او را کنار برد و دید بچّه راست می‌گفته. نتوانست خودش را کنترل ‏کند. اختیار از دستش خارج شد. هر دو شروع کردند به گریه کردن. سارا در کیفش را باز کرد و یک بسته دستمال ‏کاغذی بیرون آورد. به دوستش هم تعارف کرد. ‏
سارا گفت:«مثل این‌که تقدیر این‌طور رقم خورده!». خودش را از دوستش جدا کرد و به طرف امیرعلی رفت ‏گفت:«بلندشو مامان! بلند شو بریم.».‏
در این لحظه در اتاق وکیل باز شد. چشم آقای شریفی به صورت‌های خیس از اشک هر دو خانم افتاد. با ‏تعجب پرسید:«چی شده خانم؟».‏
خانم منشی خودش را به پشت میز رساند. روی صندلی نشست. سرش را روی دستانش گذاشت و شروع کرد ‏بلندبلند گریه کردن. منظره‌ی عجیبی بود.‏
آقای شریفی این‌بار با صدای بلندتر گفت:«خانم! مگه این‌جا مجلس روضه‌است؟ چی شده؟».‏
منشی که حالا دیگر سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت:«آقای شریفی! سارا خانم هم‌کلاس من بوده. یک ‏دبیرستان بود و یک سارا. همه‌ی دخترها به حالش غبطه می‌خوردن. به شخصیتش. به ادبش. به درس خوندنش. به ‏احترامی که از طرف دبیران و مدیران داشت. حالا به این وضع گرفتار شده! تا به حال یک کلمه به من نگفته بود که ‏چه مکافاتی کشیده. من الان متوجّه شدم.».‏
سارا دست امیرعلی را در دست داشت و دم در خروجی منتظر تمام شدن حرف منشی بود تا خداحافظی کند. ‏آقای شریفی گفت:«خودکرده را تدبیر نیست. اون خودش مقصّره. اون‌طور که باید و شاید تحقیق نکرده. گوول ظاهر ‏فریبنده رو خورده. الان هم داره مسیر رو غلط می‌ره.».‏
سارا دوباره وارد جریان شد. خطاب به آقای شریفی گفت:« شما هم مثل بقیه از من می‌خوایین بچّه‌ام رو رها ‏کنم و خودم‌و نجات بدم! شما مردها هیچ‌وقت نمی‌تونین جای یک مادر بشینین. چطور من از بچّه‌ام دل بکنم؟ ‏همه‌تون همین حرف رو می‌زنین!».‏



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/28:: 7:12 عصر     |     () نظر
 
درگذشت سلمان فارسی
وقتی سلمان فارسی حاکم مداین بود من هم در مداین بودم. ‏عمرابن‌الخطاب او را به عنوان امیر مداین انتخاب کرده بود و تا زمان ‏امیرالمومنین علی‌ابن ابیطالب حکومت بر این استان را داشت.‏
به دیدنش رفتم. مریض بود. مرتّب به عیادتش می‌رفتم. روز به روز ‏حالش بدتر می‌شد. با همان بیماری هم از دنیا رفت. برای خودش یقین شده ‏بود که از این مرض جان سالم به در نخواهد برد.‏
گفت:« اصبغ! احتمالاً من دیگر بهبودی نخواهم یافت و ممکن است با ‏همین مرض از دنیا بروم. رسول خدا به من فرمود که:’وقتی وفات تو نزدیک ‏شود، قطعاً میّتی با تو صحبت خواهد کرد.‘. میل دارم ببینم مرگ من رسیده ‏است یا نه؟».‏
گفتم:« هرچه شما بفرمایید، برادرم!».‏
گفت:« بروید و برانکاری بیاورید. همان‌گونه که تابوت را برای مرده ‏فرش می‌کنند، فرش کنید. مرا بر آن بخوابانید و آن‌را بردارید و به مزار ببرید.».‏
گفتم:« با کمال منت و رغبت این‌کار را می‌کنم.».‏
به سرعت از خانه‌ خارج شدم و ساعتی بعد با برانکار و عده‌ای او را ‏برداشتیم و به مزار بردیم. ‏
برانکار را در بین قبور مسلمانان بر زمین گذاشتیم. گفت:« مرا رو به قبله ‏کنید.». رو به قبله‌ کردیم و منتظر ماندیم ببینیم کسی که پیامبر خدا او را از ‏اهلبیت خود خوانده چه می‌کند؟
با صدای بلند گفت:« سلام بر شما! ای اهل عرصه‌ی بلا! سلام بر شما ای ‏کسانی که دستتان از دنیا کوتاه شده!».‏
اندکی معطل شد تا کسی جواب دهد. همه‌ی گوش‌ها تیز شده بود. اما ‏هیچ صدایی نشنیدیم. او هم صدایی نشنید. ‏
دوباره صدایش را بلند کرد:« سلام بر شما که خاک بین ما و شما حجاب ‏شده است! سلام بر شما که همین‌جا اعمالتان را ملاقات کردید! سلام بر شما که ‏منتظر نفخه‌ی اُولی هستید! از شما درخواست می‌کنم به حق خدای عظیم و نبی ‏کریم که یکی از شما مرا اجابت کند و پاسخم را بدهد. منم! سلمان فارسی. ‏دوستدار رسول‌الله. او به من فرمود که:’وقتی مرگت نزدیک شود مرده‌ای با تو ‏سخن خواهد گفت.‘. حال میل دارم بدانم که مرگم رسیده است یا نه.».‏
چون ساکت شد، از قبری صدایی بلند شد:« سلام و رحمت و برکات ‏خدا بر تو ای کسی که اهل ساختن دنیا و فانی شدن هستید و دنیا شما را به ‏خود مشغول کرده است! ما کلام شما را شنیدیم و پاسختان را خواهیم داد. هر ‏چه می‌خواهی بپرس تا جوابت را بدهیم، خدا تو را رحمت کند.».‏
سلمان گفت:« ای کسی که بعد از مرگ و حسرت فوت صحبت می‌کنی! ‏اهل بهشتی یا اهل جهنم؟».‏
‏-:« یا سلمان من کسی هستم که خداوند با عفو و کرمش نعمت را بر من ‏تمام کرد و به بهشتش راهم داد.».‏
‏-:« حالا مرگ را برایم توصیف کن. آن‌را چگونه یافتی و چگونه ‏ملاقاتش کردی؟ و چه دیدی؟».‏
‏-:« کمی صبر کن تا برایت بگویم. به خدا قسم اگر سلول به سلول بدن ‏را با مقراض بکنند، یا سلول به سلول منتشر کنند، برای من از غصه‌ی مرگ ‏آسان‌تر است. ‏
بدان در دنیای خاکی از کسانی بودم که خداوند خیر را به من الهام ‏می‌کرد. فرایض را انجام می‌دادم و کتاب خدا را می‌خواندم و نسبت به احترام ‏والدینم حرص داشتم. از حرام اجتناب می‌کردم و از مظالمی که از من صادر ‏می‌شد، به فزع در می‌آمدم. ‏
شب و روز در تهیه‌ی روزی حلال تلاش می‌کردم به خاطر پرهیز از ‏گدایی، نه برای این‌که کمال راحتی را داشته باشم و کیف زندگی را بکنم. ‏مریض شدم و مرضم چند روزی طول کشید تا این‌که عمرم در دنیا منقضی شد. ‏
در این وقت دیدم یک فردی با خلقت عظیم و چهره عجیب رو به رویم ‏ایستاده است. نه به آسمان می‌رفت و نه به زمین می‌آمد. اشاره‌ای به چشمم کرد ‏و کور شدم! اشاره‌ای به گوشم کرد و کر شدم! اشاره‌ای به زبانم کرد و لال ‏شدم.‏
در این‌وقت خانواده و اهلم و دوستانی که برای عیادت آمده بودند شروع ‏به گریه کردند. برادران و همسایگان با خبر شدند و آمدند. گفتم:’ تو که هستی ‏که مرا به خود مشغول کردی و از خانواده و اهلم جدا نمودی؟.‘.‏
گفت:’ ملک‌الموتم. آمده‌ام تا تو را از دنیا به آخرت انتقال دهم! مدت تو ‏در دنیا سپری شده و مرگت رسیده است.‘.‏
در این وقت دو شخص با چهره‌های بسیار زیبا آمدند. یکی کنار شانه‌ی ‏راستم و دیگری کنار شانه‌ی چپم نشست. به من سلام کردند و گفتند:’ ‏کتاب‌هایت را آورده‌ایم. بگیر و بازش کن و بخوان.‘.‏
گفتم:’ این کتاب‌ها چه هستند که باید بخوانم؟‘.‏
گفتند:’ ما دو نفر دو ملکی هستیم که در دنیا با تو بوده‌ایم. هر چه از ‏خوب و بد انجام داده‌ای نوشته‌ایم. به تعبیر دیگر اینها کتاب‌های اعمال تو ‏هستند، اعم از حسنات و سیئات.‘.‏
به کتاب حسنات که در دست رقیب بود نگاه کردم. گرفتم و بازش کردم ‏و خواندم. خیلی خوشحال شدم و خندیدم. بعد به کتابی که در دست عتید بود ‏گرفتم و بازش کردم. شروع به گریه نمودم.‏
گفتند:’ شادباش چون خیرت بیشتر از بدی‌هایت است.‘.‏
آن‌گاه آن شخصی که ابتدا آمده بود به من نزدیک شد و روحم را جذب ‏کرد. چطور بگویم؟ مثل افتادن آسمان بر زمین بود. روح از همه‌ی بدنم حرکت ‏کرد و در سینه‌ام متراکم شد. حربه‌ای را به طرف من گرفت و روح از بینی‌ام ‏خارج شد. باور کنید اگر آن حربه را به کوه‌ها می‌زد، ذوب می‌شدند. روحم را ‏قبض کرد و سر و صدای همه بلند شد. در این حالت همه کارهایی که ‏وابستگانم می‌کردند و حرف‌هایی که می‌زدند، می‌دیدم و می‌شنیدم.‏
سر وصدای آنها بیشتر شد. ملک‌الموت با عصبانیت و ناراحتی خطاب به ‏آنها گفت:’ های مردم! برای چه گریه می‌کنید؟ به خدا نه من ظلمی روا داشته‌ام ‏که بخواهید شکایت کنید و نه تعدّی کرده‌ام که بخواهید ضجّه بزنید و گریه ‏کنید.‏
ما و شما بنده‌ی یک خدا هستیم. اگر از شما بخواهد که در مورد ما ‏کاری را انجام دهید آن‌گونه که از ما خواست، امتثال امرش را نمی‌کنید؟ به خدا ‏او را قبض روح نکردم جز این‌که روزی‌اش در دنیا تمام شد و عمرش سپری ‏گشت.‏
او به نزد پروردگارش بازگشت داده شد و خداوند هر طور که بخواهد ‏در باره‌اش حکم می‌راند.‏
اگر صبر کنید خداوند به شما پاداش خواهد داد و اگر گریه و سر و صدا ‏راه بیندازید، گناه کرده‌اید. چیزی نخواهد گذشت که برای ملاقات دختران و ‏پسران و پدران و مادرانتان خواهم آمد. آن‌گاه از آنها منصرف شد در حالی که ‏روح من همچنان با او بود. ‏
ملک دیگری آمد و روح من را از او تحویل گرفت و در پارچه‌ی حریر ‏سبزی پیچید و بالا رفت و در کمترین زمان در نزد پروردگار تعالی قرار داد.‏
از صغیره و کبیره، از نماز و روزه‌ی ماه مبارک رمضان، حج خانه‌ی خدا ‏و قرائت قران و زکات و صدقات و سایر اوقات و روزها و اطاعت از والدین و ‏قتل نفس به ناحق، خوردن مال یتیم و ظلم در حق بندگان خدا، از شب ‏زنده‌داری در حالی‌که دیگران در خوابند از من سؤال شد.‏
آن گاه روح را به اذن خدا به زمین برگرداندند. وقتی بود که غسل دهنده ‏داشت داشت بدنم را برهنه می‌کرد و جسد من روی تخت غسالخانه بود.‏
روحم ندا داد:’ ای بنده خدا! به این بدن ضعیف رحم کن.‘. والله اگر ‏غسّال فریاد مرا می‌شنید در عمرش میتی را غسل نمی‌داد. آن‌گاه آب را بر من ‏جاری کرد و سه غسل داد. و با سه پارچه کفنم کرد. و سدر و کافور بر بعضی ‏از جاهای بدنم زد. این حد اکثر چیزی بود که برای سفر آخرت می‌توانستم ‏همراه خود داشته باشم.‏
بعد از فراغ از غسل دادن انگشتری را از دست راستم خارج کرد و به ‏فرزند بزرگم داد و گفت:’خداوند اجر این مصیبت را به شما عنایت کند.‘.‏
آنگاه بندهای کفنم را بست و از خانواده‌ام دعوت کرد تا برای وداع با من ‏بیایند. وقتی آنها وداع کردند، مرا بر برانکاری از چوب گذاشتند و بردند که بر ‏جنازه‌ام نماز بخوانند. در این حالت روح بین صورت و دستانم قرار داشت.‏
بر پیکرم نماز خواندند و بدنم را تا جلوی قبر بردند. ازنگاه کردن به ‏داخل قبر وحشت عجیبی به من دست داد. ای سلمان! ای بنده‌ی خدا! وقتی مرا ‏از بالای قبر به داخل آن قرار دادند، مثل این بود که مرا از آسمان به زمین ‏انداختند.‏
روی قبر را پوشانیدند. در این‌وقت انگار روح به زبان و گوش و چشمم ‏برگشت. می‌توانستم حرف بزنم و ببینم و بشنوم. جماعت فاتحه‌ای خواندند و ‏رفتند و من پشیمان بودم و از تاریکی و تنگی قبر به شدت ناراحت.‏
تلاش می‌کردم که به همراه مردم برگردم. برگردم تا عمل صالحی که به ‏درد این‌جا بخورد انجام دهم. داشتم فریاد می‌زدم:’ کجا می‌روید؟ چرا مرا با ‏خودتان نمی‌برید؟ چرا مرا تنها در این جای تنگ و تاریک رها کردید؟ من را ‏هم ببرید تا عمل صالحی انجام دهم!‘.‏
صدایی از طرف قبر گفت:’ کجا؟ دیگر همه چیز تمام شد. امکان ندارد ‏که بتوانی برگردی! از حالا دوره‌ی برزخ تو شروع شده و تا برپایی قیامت ادامه ‏دارد!‘.‏
پرسیدم:’ که هستی که با من صحبت می‌کنی؟‘.‏
گفت:’ مِنْبَه هستم. ملکی که خداوند مأمورم کرده است تا جمیع خلق او ‏را بعد از مرگشان یادآوری کنم که با دست خود اعمالشان را بنویسند.‘.‏
آن‌گاه مرا گرفت و نشاند و گفت:’ اعمالت را بنویس!‘.‏
گفتم:’ چیزی به یاد نمی‌آورم که بخواهم بنویسم.‘.‏
گفت:’ مگر قول خدای کریم را نشنیده‌ای «همه چیزی را به یادتان ‏خواهد آورد.». بنویس دیگر من از دست تو خسته شدم.‘.‏
گفتم:’ کاغذم کجا بود که بنویسم؟‘.‏
گوشه‌ی کفنم را به دستم داد و گفت:’ روی این بنویس.‘.‏
گفتم:’ قلم ندارم.‘.‏
گفت:’ با انگشت سبابه‌ات بنویس.‘.‏
گفتم:’ جوهر ندارم.‘.‏
گفت:’ با آب دهانت!‘.‏
خسته شدم از نوشتن اعمال کوچک و بزرگم. آیه‌ای از قران را برایم ‏تلاوت کرد که مضمونش این بود« از کوچک و بزرگ اعمالتان چیزی باقی ‏نمی‌ماند مگر این‌که خداوند احصا می‌کند و شما اعمالتان را خواهید دید و ‏پروردگارتان به شما ظلم نمی‌کند.».‏
آن‌گاه نوشته را گرفت و مُهر کرد و به گردنم آویخت. به گونه‌ای بود که ‏انگار همه کوه‌های عالم را به گردنم آویخته‌اند. ‏
پرسیدم:’ منبه! برای چه این‌کار را می‌کنی؟‘.‏
گفت:’ مگر قول خدای تعالی را نشنیده‌ای« کتاب اعمال هر انسانی در ‏قیامت به گردنش آویخته است و باید از روی آن بخواند.» در قیامت باید از ‏روی همین کتاب در مورد خودت شهادت بدهی!‘.‏
منکر پیدایش شد. در بزرگترین منظر و وحشتناکترین چهره. در دستش ‏عمودی از آهن بود که اگر همه اهل ثقلین جمع می‌شدند قادر به حرکتش ‏نبودند. ‏
آن‌گاه محاسنم را گرفت و مرا نشاند. فریادی زد که اگر همه‌ی اهل زمین ‏می‌شنیدند، می‌مردند. سپس به من گفت:’ بنده‌ی خدا! از خدا و دین و پیامبرت ‏بگو.عقایدت را بگو. راجع به دنیا چگونه فکر می‌کردی؟ ‘.‏
از ترس زبانم بند آمده بود. در امر خودم سرگردان و گیج شده بودم. ‏نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. انگار همه‌ی اعضا و جوارحم از هم پاشیده شده ‏بودند. ‏
رحمتی از جانب خداوند آمد. قلبم آرام شد. زبانم باز شد. جواب دادم:’ ‏برای چه این‌قدر مرا می‌ترسانی؟ بدان! من شهادت به یگانگی خدا و نبوت ‏پیامبرش می‌دهم. خدا پروردگار من و محمد رسول اوست. دینم اسلام است و ‏کتابم قران، کعبه قبله‌ی من و علی امام من و مؤمنین برادران من هستند.‏
مرگ حق است. سؤال و صراط حق و بهشت و جهنم حق است. در ‏وقوع قیامت هیچ شکی ندارم. می‌دانم که خداوند همه را از قبورشان بر ‏می‌انگیزد. اینها اعتقادات من هستند و ان‌شاءالله خداوند در قیامت هم این عقیده ‏را به من القا خواهد کرد.‘.‏
گفت:’ بر تو بشارت باد. نجات یافتی.‘. بعد هم از کنارم گذشت. فکر ‏می‌کردم که همه چیز تمام شد و راحت شدم. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم ‏که نکیر به طرفم آمد و صیحه‌ای زد که به مراتب از صیحه‌ی منکر وحشتناک‌تر ‏بود. چنان فریادی که همه‌ی اعضا و جوارحم در هم رفتند. مثل انگشتانی که در ‏هم بروند.‏
بعد هم رو به من کرد و گفت:’ بنده‌ی خدا! حالا باورهایت را که بر ‏اساس آن عمل کرده‌ای بگو، ‘.‏
در فکر فرو رفتم که چه کنم. در این اندیشه بودم که خداوند شدت ‏ترس را از من برداشت. دلایل کارهایم را به بهترین وجه ممکن به من الهام ‏کرد.‏
گفتم:’ بنده‌ی خدا این‌قدر مرا نترسان و با من مدارا کن. من هنگام خروج ‏از دنیا و ورود بر شما اعتقاد داشتم و شهادت داده‌ام که خدای تعالی یگانه است ‏و شریکی ندارد. شهادت داده‌ام که محمد رسول او و امیرالمؤمنین علی ابن ‏ابیطالب امام بعد از او و امامان بعد از ذریه‌ی او هستند. ‏
آنها را به عنوان پیامبر و امامان خود برگزیده‌ام. مرگ و صراط و میزان و ‏حساب و سؤال منکر و نکیر و بعث در قیامت و بهشتی که برای پاداش عمل ‏صالحان است و جهنمی که برای عذاب بدکاران است، همه را باور دارم. ‏می‌دانم که همه برانگیخته می‌شویم تا پاداش عملمان را در بهشت یا جهنم ‏ببینیم.‘.‏
نگاه محبت‌آمیزی به من کرد و گفت:’ بنده‌ی خدا! تو را بشارت می‌دهم ‏به نعمت‌های دایمی و خیر همیشگی.‘.‏
آن‌گاه مرا سر جایم خواباند و گفت:’ بخواب. مثل خوابیدن عروس!‘. در ‏این وقت از بالای سرم دری را باز کرد که بهشت را دیدم! و از پایین پایم نیز ‏دری را باز کرد که جهنم را دیدم! گفت:’ چه کاری انجام داده بودی که خدا تو ‏را از آتش نجات داد و بهشت را روزیت کرد.‘. بعد در جهنم را بست.‏
در بهشت باز بود، نسیم بهشتی وارد قبرم شد. لَحَدم وسعت یافت. ‏تاریکی قبرم روشن شد. با چراغ‌هایی که نورانی‌تر از خورشید بودند. این بود ‏وضع من و شرح حال من. اما یک چیز نا گفته نمانَد. تلخی مرگ تا قیامت هم ‏در گلوی من هست. نمی‌توانم فراموشش کنم.‏
برای خدا مواظب خودتان باشید. جواب سؤال‌هایی را که می‌پرسند آماده ‏کنید. هول مطلع و ورود از دنیا به آخرت را فراموش نکنید. این چیزهایی که ‏برای شما گفتم، تازه در مورد من که صالح بودم، این‌همه سختی داشت. وای به ‏حال بدکاران.».‏
این را گفت و کلامش قطع شد. سلمان به من و همراهان گفت:« مرا به ‏منزل ببرید.».‏
او را بر داشتیم و به منزل بردیم. بر زمین گذاشتیم. نشاندیم و به چیزی ‏تکیه دادیم. دست‌ها را به آسمان بلند کرد:« ای کسی که ملکوت هر چیزی به ‏دست اوست! و همه به سوی او بر می‌گردند. ای کسی که فریادرس همه هستی ‏و به فریادرسی احتیاج نداری! به تو ایمان دارم. از رسولت تبعیت کردم و کتابت ‏را تصدیق نمودم. اکنون زمان ملاقات من با تو رسیده است و وعده‌ی تو ‏تخلف‌بردار نیست. با رحمتت قبض روحم کن و بر کرامتت نازلم گردان. باز ‏هم به یگانگی تو شهادت می‌دهم و کسی را با تو شریک نمی‌دانم. شهادت ‏می‌دهم که محمد صلوات‌الله علیه بنده و رسول توست. علی‌ابن ابیطالب ‏امیرالمؤمنین و پیشوای پرهیزکاران و فرزندان پاکش امامان من هستند... .».‏
شهادتش را کامل کرد و چشم بر هم نهاد و جان به جان‌آفرین تسلیم ‏نمود. در این زمان مردی سوار بر قاطر زردرنگ آمد و به ما سلام کرد. جواب ‏سلامش را دادیم. به من خطاب کرد و گفت:« اصبغ! در امر سلمان جدّیّت به ‏خرج دهید.».‏
با او همکاری کردیم و سلمان را بر مَغْسَل گذاشتیم. آب آوردیم و او ‏شروع کرد به غسل دادن. بعد هم او را کفن و دفن کردیم. وقتی کار دفن تمام ‏شد و خواستیم برگردیم، از او پرسیدیم:« شما که هستید که به موضوع کفن و ‏دفن سلمان همت نمودید؟».‏
آخِر، صورتش پوشیده بود و نمی‌شد او را شناخت. صورتش را باز کرد. ‏برق دندانش چشم را خیره می‌کرد. او را شناختم. امیرالمؤمنین علی‌ابن ابیطالب ‏بود. پرسیدم:« یا علی چگونه از مرگ سلمان اطلاع پیدا کردید؟ چطور این‌جا ‏پیدایتان شد؟ کوفه کجا و مداین کجا؟».‏
گفت:« به شرطی که به من قول بدهی تا زنده‌ام آن‌را برای کسی بازگو ‏نکنی به تو می‌گویم.».‏
گفتم:« ان‌شاءالله که من پیش از شما میمیـ‌رم و شما سال‌ها زنده هستید. ‏اما در محضر خدای تعالی قول می‌دهم تا زنده‌ام به کسی نگویم.».‏
گفت:« اصبغ! بر اساس پیمانی که بین من و رسول خدا بود، آمدم. نمازم ‏را در کوفه خواندم و به منزل رفتم. دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، که ‏رسول خدا را در خواب دیدم. فرمودند:’ سلمان از دنیا رفت!‘. برخاستم و آنچه ‏برای کفن و دفن اموات لازم است برداشتم و سوار قاطرم شدم و حرکت کردم. ‏خداوند هم راه دور را برای من نزدیک کرد و می‌بینی که آمدم. رسول خدا ‏موضوع را به من خبر داده بود.».‏
بعد هم نفهمیدم که به آسمان رفت یا در زمین. غیب شد.‏




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/24:: 4:23 صبح     |     () نظر
 
صداقت

 

روز بعد از عاشورا وارد کلاس شدم. می‌خواستم ببینم دانش‌آموزانم در این روزها چقدر از عزاداری‌ سیدالشهدا تأثیر گرفته‌اند. این‌طور شروع کردم:«خوب بچه‌ها! دیروز عاشورا بود. حتماً در عزاداری شرکت کردین و به عشق امام حسین و اهل بیتش به سر و سینه زدین. واقعاً اتفاق شوم و عجیبی افتاده! بعضی می‌گن سپاه عمر سعد صد و بیست هزار نفر بوده، بعضی هم کمترین عدد رو دوازده هزار نفر ذکر می‌کنن.

یک چنین سپاهی اون‌هم در بیابون، وقتی می‌خوان غذا بخورن، معلومه چه حجم زیادی غذا می‌پزن. یک طرف هم یک سپاه کوچک هفتاد نفره، که سه روز و سه شبه، که در محاصره‌ان.

در این سه روز آب و غذایی به کسی نرسیده و بچه‌های خردسالِ همراه این سپاه از عطش شدید، شکم‌هاشون رو به زمینِ جای مشک‌ها می‌چسبونن، تا کمی رفع عطش کنن.

وحشی‌گری در روز عاشورا به اوج می‌رسه. اون سپاه عظیم نه تنها به این سپاه کوچک حمله می‌کنن، بلکه بچه‌ها و زن‌ها را مورد ضرب و شتم قرار می‌دن.

راستی بچه‌ها! اگه شما در روز عاشورای سال 61 قمری بودین چه می‌کردین؟. به کمک کدومشون می‌رفتین؟».

با طرح این سؤال، همه‌ی بچه‌ها سرشان را پایین انداختند و از زیر به هم نگاه می‌کردند. کسی سرش را بلند نمی‌کرد تا مبادا از او بپرسم که اگر تو بودی چه می‌کردی؟ سکوت حاکم بر کلاس با صدای آهسته‌ی بچه‌ها که یک‌دیگر را دعوت به پاسخ‌دهی می‌کردند، شکست.

از بیست و سه نفری که در کلاس بودند، بیشترشان لباس مشکی به تن داشتند. بعضی از آن‌ها با شنیدن حرف‌های من، نرمه‌اشکی از گوشه‌ی چشمشان جاری بود و به آرامی اشکشان را پاک می‌کردند.

چند بار گفتم:«یک نفر از شما بگه که اگه روز عاشورا بود، به کمک سپاه عمر سعد می‌رفت یا به کمک سپاه امام حسین؟».

او که تقریباً هر روز قبل از آمدن به مدرسه، صورتش را تیغ می‌انداخت تا زودتر علامت مردی‌اش ظاهر شود، و هم‌قد من و لاغر و استخوانی بود گفت:«آقا ما بگیم؟».

جا خوردم! عبادی را دانش‌آموزی نمی‌دیدم که بخواهد در باره‌ی این موضوع اظهار نظر کند. اصلاً او عادت نداشت فکر کند. هیچ وقت هم حواسش به کلاس و درس نبود. وقتی توی خیالات خودش بود، اگر می‌پرسیدی:«عبادی کجایی؟». خیلی راحت جواب می‌داد:«آقا بعد از ظهر فوتبال داریم.».

نباید توی ذوقش می‌زدم. گفتم:«آفرین آقای عبادی، بفرمایین.».

پچ‌پچ بچه‌ها بیشتر شد. همه جا خورده بودند. خواهش کردم که ساکت شوند. سکوت کامل که برقرار شد. یک‌بار دیگر سؤال را تکرار کردم و از آقای عبادی خواستم شروع کند.

جواب داد:«آقا نگاه می‌کردیم ببینیم جوّ کدوم طرفیه، می‌رفتیم همون طرف.».

انفجار خنده‌ی بچه‌ها اختیار کلاس را برای دقایقی از دستم خارج کرد. عبادی کمی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد و در حالی‌که مثل ذغال سیاه شده بود، روی صندلی نشست.

با نگاهم از بچه‌ها خواستم ساکت شوند. بالاخره آرامش به کلاس برگشت. چه باید می‌کردم؟

گفتم:«آفرین آقای عبادی! آفرین به این روراستی!».

همه‌ی بچّه‌ها جا خوردند و حالا دیگر مرا می‌پاییدند تا ببینند ادامه‌ی بحث چه می‌شود. اشکم درآمده بود. نه از این بابت که بچّه‌ها و زنها کتک خورده‌اند. نه از این بابت که شلاق با بدن دختربچه‌ی سه ساله چه می‌کند؟ نه از این بابت که این‌همه غذا درست کردند و آب در اختیار داشتند ولی به بچّه‌ها آب ندادند. نه از این بابت که بچّه‌ها برای کاهش عطش خود شکم‌ها را به زمین مرطوب چسباندند. اما...

گفتم:«ای کاش مردم کوفه به اندازه‌ی تو صداقت ‌داشتند.».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/17:: 5:56 عصر     |     () نظر
   1   2      >